جدول جو
جدول جو

معنی حرف زدن - جستجوی لغت در جدول جو

حرف زدن
سخن گفتن، گفتگو کردن
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
فرهنگ فارسی عمید
حرف زدن
(فِ کَ دَ)
سخن گفتن. تکلم (در تداول عامه). گفتن. گفت وگو کردن. تکلم کردن:
چگونه چشم تو در خواب حرف میگوید
ز شوق حرف زنم با تو آنچنان در خواب.
صائب
لغت نامه دهخدا
حرف زدن
گفتن دوییدن سخن گفتن تکلم کردن
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
فرهنگ لغت هوشیار
حرف زدن
((~. زَ دَ))
سخن گفتن
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
فرهنگ فارسی معین
حرف زدن
سخن گفتن
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
فرهنگ واژه فارسی سره
حرف زدن
تکلم کردن، سخن گفتن، گفتگو کردن، اختلاط کردن، گپ زدن
متضاد: گوش دادن، استماع کردن، سخن رانی کردن، صحبت کردن
متضاد: مستمع بودن، بروزدادن، اعتراف کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حرف زدن
يتحدّث
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به عربی
حرف زدن
Word
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
حرف زدن
parler
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
حرف زدن
parlare
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
حرف زدن
بات کرنا
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به اردو
حرف زدن
говорить
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به روسی
حرف زدن
sprechen
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به آلمانی
حرف زدن
говорити
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
حرف زدن
mówić
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به لهستانی
حرف زدن
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به چینی
حرف زدن
কথা বলা
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به بنگالی
حرف زدن
hablar
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
حرف زدن
kusema
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
حرف زدن
konuşmak
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
حرف زدن
말하다
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به کره ای
حرف زدن
話す
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
حرف زدن
לדבר
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به عبری
حرف زدن
falar
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
حرف زدن
berbicara
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
حرف زدن
พูด
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به تایلندی
حرف زدن
spreken
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به هلندی
حرف زدن
बात करना
تصویری از حرف زدن
تصویر حرف زدن
دیکشنری فارسی به هندی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(عَ مَ کَ)
حرّاف. متکلم. زبان آور. ترجمان. (فرهنگ رازی)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ تَ)
حریصی نمودن. حرص نمودن. زیاده طلبیدن. بسیار خواستن. بسرعت و شتاب خواستن. کم صبری کردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرص زدن
تصویر حرص زدن
زیاد طلبیدن، بسیار خواستن، کم صبری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
اریب زدن، زخم کاری زدن کج زدن، یا محرف زدن شمشیر (تیغ)، کج زدن شمشیر، زخم کاری زدن: نگاهی کز تو می پیچد عنانش زند مژگان محرف بر میانش. (زلالی) تیغ را محرف بر کتف او نواخت. یا محرف زدن قلم. کج قط زدن قلم را: چشمت به پند نامه ما وا نمیشود تا کی قلم جری و محرف زنیم قط. (نظیری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرص زدن
تصویر حرص زدن
آزوند بودن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حیف شدن
تصویر حیف شدن
تباه شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
جوش زدن، شور زدن، بی تابی کردن، کم طاقتی کردن، حرص خوردن، خودخوری کردن، تلاش فوق العاده کردن، تقلا کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد